قله بازارک

امتیاز :   5   :   5
نام : قله بازارک
نوع فعالیت : کوه نوردی
استان : تهران
میزان سختی : ● متوسط
مسافت : 18 KM
برنامه : 1 روزه
مناطق : امامزاده داود
بهترین زمان برای این منطقه : صعود زمستانی توصیه نمی شود.
ضریب خطر منطقه : ● بی خطر
تاریخ ثبت در سایت : 1400/12/21
مدت زمان : 7 ساعت و 30 دقیقه
بیشترین ارتفاع : 3751
کمترین ضریب خطا : 0
تجهیزات یا تخصصها : تجهیزات معمولی کوهنوردی یک روزه

توضیحات : ساعت 4:10 صبح از دربِ پارکینگ خارج می شوم. به نزدیک ترین پمپ بنزین می روم و باک را پر می کنم و می رانم به سمتِ "امامزاده داود". وقتی می رسم ساعت 5:20 شده و هوا هنوز تاریک است. پیش از این تنها یکبار بدینجا آمده ام و آن در سال 83 بود و در فرود از "پلنگچال". هیچ شناختی از منطقه ندارم لذا صلاح می دانم که صبر کنم تا هوا روشن شود. پشتی صندلی را می خوابانم، کفش ها را در می آورم، بخاری را روشن می کنم و چشم ها را می بندم.
در خواب ام پرنده بود. کبوتر بود که بغبغو می کرد. صدایِ بغبغو ها که بالا گرفت، بیدار می شوم. ساعت ده دقیقه به شش صبح شده است. فکر می کنم: چرا در پشت فرمان که چرت می زنم پرنده ها به خواب ام می آیند.؟ گاهی "کبک". گاهی "دُرنا". گاهی "کبوتر.
کفش ها را می پوشم و بندهایش را سفت می کنم و راه می افتم. ساعت 6 صبح شده است و برخلاف انتظار هوا چندان سرد نیست و دماسنج 11.2 درجه بالای صفر را نشان می دهد. چند ماشین کنارِ خیابان- کوچه- پارک کرده اند که احتمال می دهم مال ساکنین محل باشد. دربِ یکی شان باز می شود و مردی بیرون می آید و سلام می کند:
- بالا می روید؟
می گویم که بله.
- می شود من هم باشما بیایم؟
با بی میلی می گویم که بفرمائید و او پشت سرم راه می افتد. در نیم نگاهی به او دیده ام که سن و سال اش به کمتر از شصت نمی خورَد و ساز و برگ اش کامل است و کهنه و مستعمل هم به نظر نمی رسد. باید کوهنوردِ با تجربه ای باشد که دلِ تنها به کوه زدن را ندارد، و آرزو کرده ام که کاش حراف و پرچانه نباشد. نیست. به فاصلۀ سه، چهار متر از پشت سرَم می آید و گاه ترانه ای را برای خود زمزمه می کند و هیچ حرف نمی زنَد، تا که در میانه های راه می پرسد:
- کِی به "اُشترگردن" می رسیم؟
می فهمم که او هم بار اول است که به منطقه آمده است لیکن من بارها از "پلنگچال" و "اُشتر گردن" به "توچال" رفته ام و آن مسیر را به خوبی می شناسم. انگشتِ اشاره را به سمتِ بالادست می گیرم:
- آنجا "اشترگردن" است و تا یکساعت دیگر خواهیم رسید.
وخدا خدا می کنم که از آنجا به "توچال" برود و مرا به حالِ خود بگذارد. ساعت 7:05 می شود و از مرز 3000 متر می گذریم و به برف هایِ زیرِ "پلنگچال" می رسیم. چند گام بالاتر نرفته ایم که آسمان را ابر فرا می گیرد و برفِ نرم و سبکی شروع به باریدن می کند که تنها هنر اش سرد تر کردن هواست چرا که دقایقی بعد بند می آید و سرمایش را برجای می گذارد. مرد این بار می پرسد:
- "پلنگچال" کجاست؟
نشان اش می دهم. پس از آن مسیر هم نیامده و نرفته است تا به امروز. بالاتر می رویم و به گردنۀ زیرِ "اشتر گردن" می رسیم. ساعت 8:25 صبح است و ارتفاع 3432 متر. مرد باز پرسشی دارد:
-شما کجا می روید؟
می گویم که به "بازارک".
- "بازارک" کجاست؟
با دست سمت و سوی اش را نشان می دهم. مردد است که با من بیاید یانه. تشویق اش می کنم که به "توچال" برود اما نه چنان که برخورنده باشد:
- حال که تا اینجا آمده اید به "توچال" بروید که دیدارش واجب تر از "بازارک" است. آن چند نفری هم که از "پلنگچال" سرازیر شده اند بی شک به "توچال" می روند و تنها نخواهید ماند.
و به "پلنگچال" اشاره می کنم که چند نفری به سمتِ "اشترگردن" سرازیر شده اند.
باز می پرسد که من کجا می روم و می گویم که به "بازارک". باز می پرسد که "بازارک" کجاست و من سمت و سوی اش را نشان اش می دهم. پیداست که حافظۀ درست و حسابی ندارد. یادِ "آقای کاظمی" بی نوا و بد فرجام می افتم که حافظه اش را به تدریج از دست داد و داد، تا به خانۀ سالمندان فرستاده شد و کارش به جائی رسید که در ملاقات ها از من می خواست تا سلام اش را به "آقای اربابی" برسانم.
روزی مقداری شیرینی که می دانستم دوست دارد برای اش بردم. گفتم که " آقای اربابی" فرستاده است. چهرۀ افسرده اش کمی باز شد و گفت:
- بگو خودش هم بیاید که ببینم اش. دلم برایش خیلی تنگ شده است.
بیرون که رفتم در خیابان گریستم و مردم با دلسوزی نگاه ام می کردند و می گذشتند.
مرد در نهایت راضی می شود که بمانَد تا آن چند نفر از "پلنگچال" برسند، و من پاتند می کنم در جهتِ شمال. از پاکوبی که بسیار دیده و هیچ از آن بالا نرفته ام و نمی دانم جائی که مرا خواهد برد، چگونه جائی ست. اگر چه اطلاعات زیادی از "اینترنت" دریافت کرده و نقشه های متعددی را بررسی کرده ام و حتی "تِرَک" مسیر را در "جی پی اس" دارم که راهنمایِ قابلِ اتکائی ست برای طیِ طریق. اگر لازم بیفتد.
................
رویِ "سی و سه چم" ایستاده ام که ارتفاع اش 3683 متر است. باد بسیار سردی از سمت غرب می وزد. کسی با من نیست و تا چشم کار می کند نیز کسی دیده نمی شود. محوِ تماشایِ مناظری شده ام که پیش تر ندیده بودم شان. بخشِ وسیعی از چشم اندازِ پیشِ روی از فرازِ قلۀ "توچال" هم دیده می شود اما نه به این فراخی، و نه بدین ملاحت و زیبائی. باد و سرما اگر می گذاشت مدتی طولانی می ایستادم و تماشا می کردم، از سویِ دیگر هنوز تا قلۀ هدف که "بازارک" باشد مسافتی باقی ست، پس از "سی و سه چم" فرود می آیم و روی به غرب می گذارم. سینه به سینۀ بادی که بر سر و صورت ام می کوبد و می آزارَد گوئی که بگوید:
- چه می کنی اینجا؟ چه می خواهی؟ تک و تنها. در این گسترۀ پرتِ دور افتاده.
اگر می شد که با باد سخن گفت، می گفتم اش:
- مرا حیوانی، جانوری فرض کن از خیلِ جانورانِ این کوهستان. اینهمه "روباه" و "شغال" پرسه می زنند. اینهمه "خرگوش" این سوی و آن سو می روند که یکی شان را رویِ گردنۀ "بازارک" دیده ام همین نیمساعتِ پیش. آن ها پرسه می زنند در پیِ چیزی برای خوردن. برایِ سیر کردن شکم هاشان. پندار کن که من هم جانوری هستم پرسه زن، نه برای انباشتنِ شکم، برایِ سیرکردنِ روح ، آرام کردنِ جان. برایِ فرو نشاندنِ آتشِ اشتیاق. برای زنده بودن. برایِ زنده نگهداشتنِ حسِ زنده بودن.
باد می توفد و نفسِ سرد اش را به سر و صورت و چشم و دهان و دماغ ام فوت می کند و من حرف هایم را تکرار و تکرار واگویه می کنم و او هیچ گوشِ شنوائی ندارد. به بلندائی می رسم و بالا می روم. بعد فرود می آیم و از بلندایِ دیگری بالا می روم که بلند تر از "سی و سه چم" است و قد و بالایش به 3698 متر می رسد. باز فرود می آیم و پیش تر می روم و ساعت 10 صبح بر فرازِ قلۀ "بازارک" قرار می گیرم. ارتفاع 3751 متر است. 8.76 کیلومتر راه آمده و 1244 متر ارتفاع گرفته ام که دقیقا 4 ساعت زمان برده است.
یک بارِ دیگر فرصتی، شانسی ست برای تماشا.
زیبائیِ کوه های بلند به برف است و زیبائیِ آسمان به ابر.
و آسایشی که من طلب دارم به سکوت و بی صدائی.
اینک همه فراهم اند.
پس تو ای جانورِ تنهایِ پرسه زن،
نگاه کن.
نگاه کن تا روح گرسنه ات سیر شود.
تا شعله هایِ آتشِ اشتیاق ات فروکش کند.
تا از زنده بودن ات کیف کنی. لذت ببری.
نگاه کن ای جانورِ پرسه زنِ تنها.
ببین، و بگذار باد هرچه می خواهد نعره بزند.
.............
ساعت 10:15 که شد، پشت به بادِ سردِ غربی می کنم و روی به مسیری که آمده ام.
از دور نقطۀ متحرکی می بینم بر رویِ "سی و سه چم". پیش می روم و نقطۀ متحرک بزرگ و بزرگ تر می شود. کوهنوردی ست که پیش می آید. به هم می رسیم. همان مرد است:
- به "توچال" نرفتید مگر؟
- نه! از میانۀ "اشتر گردن" برگشتم. دلم "بازارک" را خواست. راستی کجاست "بازارک"؟
دست به دان سوی دراز می کنم:
-آنجاست.
- چقدر راه است تا آنجا؟
می گویم که کمتر از نیمساعت. می رود. من هم.
..............
ساعت 11:15 به گردنۀ "اشتر گردن" می رسم و بی توقف به فرود ادامه می دهم تا که در ساعت 12:13 ظهر به "امامزاده داود" می رسم. در کمتر از 2 ساعت از "بازارک" تا "امامزاده داود". می گوید:
- ارباب آقا! بزنم به تخته. خانه که رسیدی بگو اسپندی دود کنند.
می گویم که: باشه.
از "خود راضی" که گفته اند، من ام.
اینک.
در این لحظه.
.................
پنجشنبه: 06-08-00




تعداد دانلود : 64
تعداد نمایش : 598
ثبت فایل از : فریبرز اربابی



دانلود GPS   افزودن به لیست علاقه مندیها  


GPS Convertor : پس از دانلود برای تبدیل فایلهای gdb. به gpx. اینجا کلیک نمایید

و لینک نرم افزار ها و سایتهای مختلف دیگر







علی اصغر فارسی

5

1401/3/4
این نوشته ها که از دل و جان براومده سرمایه ای است بی بدیل برای دوستانی که مسحور چالشهای دشوار و زیباییهای ظبیعت کوهستانهای ایران اون هستن