قله کلکچال از گلابدره

امتیاز :   5   :   5
نام : قله کلکچال از گلابدره
نوع فعالیت : کوه نوردی
استان : تهران
میزان سختی : ● متوسط
مسافت : 13 KM
برنامه : 1 روزه
مناطق : تهران
بهترین زمان برای این منطقه : همه فصل ها
ضریب خطر منطقه : ● معمولی
تاریخ ثبت در سایت : 1400/12/20
مدت زمان : 7 ساعت و 30 دقیقه
بیشترین ارتفاع : 3351
کمترین ضریب خطا : 0
تجهیزات یا تخصصها : لوازم معمولی

توضیحات : "گلابدره". ساعت 4:55 صبح. ارتفاع 1836 متر.
سه، چهار هفته پیش بود که باد و سرما و مه و برف و یخ از زیرِ قلۀ "کلکچال" پَس اَم زد و آن دَردی شد که در تَهِ خاطرم ماند و گاه به گاه نیشی زد و جان ام را گَزید، و این خویِ آزارنده ای ست که تلخیِ صعودی ناموفق درکامِ جانَم می مانَد و تا دگر بار نرفته و بر بلندای قله نایستاده باشم روزگارم را سیاه می کند. اینک که "فروغ" برای انجام کاری در خانه مانده است، آمده ام که همان مسیر را یپیمایم و پای بر بلندای قله "کلکچال" بگذارم و خود را از چنگِ خیالِ زهرآگین برهانم.
هوا تاریک و دما 2 درجه بالای صفر است. در حیاط خانه ای در آن سویِ دره خروسی می خوانَد:
- قوقولی قو قوووووووو.
و خروس دیگری نیست که صدا به صدای اش دهد. آهسته و آرام پیش می روم و به قهوه خانه اول می رسم که چراخی در درون اش روشن نیست و باز می روم تا به قهوه خانه دوم برسم. کورسویِ چراغی از پنجره ای بیرون می زند اما سگی نیست که پیش بیاید و یا دست کم واق واقی کند:
- پس "چارچشم" کجاست؟ حال چه کنم با اینهمه غذائی که با خود آورده ام؟
می گوید:
- ارباب آقا! عیبی یوخ. بالاتر بلکه روباهی باشد و یا دستۀ شغالی. نشد هم کیسه را گوشه ای خالی می کنیم که بعد ها حیوانی به سراغ اش بیاید.
می روم و ساعت 5:45 صبح در ارتفاع 2079 متربه سرِ گردنه می رسم و از مسیر خارج شده، پاکوبِ سمتِ چپ را در پیش می گیرم. در گرگ و میشِ سحر، پیکرۀ سیاه سنگ ها وَهم انگیزند و گاه چنین می نماید که بر جایِ خود می جنبند و با هم پچ پچ می کنند.
می روم و می روم.
هوا روشن می شود و ساعت 6:38 صبح که پایِ چشمۀ "وَزباد" می رسم، درخت ها آرام اند و سنگ ها شکل واقعی خود را دارند. نه جنبشی ست در میان شان و نه پچ پچی. ارتفاع 2356 متر شده و دما تا مثبتِ 5.7 درجه بالا کشیده است. مسافت پشتِ سرمانده نیز 2.72 کیلومتر بوده است. آب از دلِ زمین قُل می زند و از دهانۀ چشمه بیرون می زند و زمزمه کنان به میانِ درختان می رود. کیسۀ غذا در کوله پشتی سنگینی می کند. چشم می گردانم به هر سوی بلکه نشانی از روباهی یا شغالی پیدا شود. که نمی شود. پرنده ها هم نیستند. نه چه چه بلبلی. نه قار قارِ کلاغی. نه جیغِ زاغ و غرابی.
- کجایند حیوان های "وَزباد"؟
می دانم که هستند و از کنجِ درختی، از دهانۀ لانه ای، و از میانِ آشیانی چشم به من دوخته اند. طبیعتِ وحش دوست دارد پنهان بماند و به چشم نیاید. انسان اما دست به هر کاری، حیله ای، ترفندی می زند که دیده شود. می شود کیسه غذا را همان جا خالی کرد و رفت، اما اگر حیوان گرسنه ای بر سر راه باشد و پیش بیاید و چیزی طلب کند برای خوردن، چه خواهم داشت که به او بدهم؟ اینجا رفت و آمد زیاد است و پس از من کسانی خواهند آمد و بلکه غذائی هم برای وحوش "وزباد" با خود آورده باشند. بروم بالاتر و ببینم چه پیش خواهد آمد.
..............
ساعت 7:05 صبح. به گوسفند سرا رسیده ام که در دشتِ کوچکِ خوش منظری جای دارد و در پیشِ چشم "اردوگاه کلکچال" است که یکربع، بیست دقیقه بعد به آنجا خواهم رسید. سگِ ابلقِ سیاه و سفیدی را می بینم که در میان درختانِ لُخت و بی جامه پرسه می زند. صدایش می کنم:
- بیا اینجا حیوون.
مردد است که بیاید یانه. می دانم چه کنم که نزدیک شود. کوله پشتی را طوری از پشت واکنده، بر زمین می گذارم که خوب ببیند، و کیسه غذا را چنان از آن بیرون می کشم که صدایِ خش خش اش به گوش حیوان برسد. و ثانیه هائی بعد نیمی از آنچه در کیسه بود بر زمین است و سگ با ولعِ خوشایندی سرگرمِ خوردن. همزمان دستۀ 7-8 تائیِ سگان از گشتِ شبانه باز می گردند و بوی غذا به مشام شان خورده است. با شتاب و سر و صدای فراوان خود را می رسانند و من، با اینکه غذای کافی برای سیر کردن این گلۀ بزرگ و گرسنه ندارم، شادمان ام که دست خالی هم نیستم که زیرِ نگاهِ خیرۀ معصومانه شان شرمسار شوم و غصه بخورم.
و سگ ها هر چه بر زمین است را می خورند و خاک و سنگ را می لیسند، چنان که دانۀ برنجی هم بر جای نمی ماند.
می گوید:
- ارباب آقا! اُوسانیه توشدی.
فارسی اش را نه او بلد است و نه من.
............
ساعت 7:35 صبح شده است. بی که وارد "اردوگاه کلکچال" شوم بالا کشیده و در مسیر گردنۀ "لوپهنه" قرار گرفته ام. ارتفاع 2605 متر است و دما 0.4 درجه بالای صفر. 3.63 کیلومتر راه آمده و هیچ نخورده ام جزهمان لیوان شیری که ساعت 4 صبح در منزل خورده بودم. وقت است تا موزی پوست بکنم و گرسنگی را فرو نشانم و جانی هم بگیرم. اما ماده سگی از آن دستۀ 8-7 تائی جدا شده و بدین سوی می آید و من هیچ ندارم که به او بدهم، پس موز را هم پیش چشم او نخواهم خورد. این روزها اینجا و آنجا جار می زنند که به سگ های بی صاحب غذا ندهید. بفرمائید این هم سگِ بی صاحب! گرسنه است، چه کارش باید کرد؟ بگذاریم از گرسنگی و بی غذائی هلاک شود؟ یا چنان دیوانه که به ضعیف تر ها از خود یورش بیاورد به قصدِ شکار؟ که آنوقت هم خون اش را حلال خواهید دانست که وحشی شده است.
ساندویچی برای خود پیچیده ام که در بازگشت از قله، پشت به تخته سنگی داده به نیش بکشم و چشم در اطراف بگردانم و کِیف اش را ببرم. بیرون اش می آورم از کوله پشتی. رویِ سکوی سیمانی می نشینم و سگ را صدا می زنم:
- بیا اینجا حیوون.
می آید و کنارم می ایستد و چشم در چشم ام می دوزد. نصفی از ساندویچ که همۀ غذایِ بین راهم است را می کَنم و پیشِ روی اش بر زمین می گذارم و نصف دیگر را به درون کوله برمی گردانم.
سگ ساندویچ کالباس می خورد و من موز گاز می زنم.
او راضی و من خشنود.
.............
قلۀ "کلکچال". ساعت 9:46 صبح. ارتفاع 3351 متر.
6.7 کیلومتر راه آمده و 1544 متر ارتفاع گرفته ام. دما 4 درجه بالای صفر است و نه بادی ست که بوَزد و نه نسیمی که بگذرد.
تنهایِ تنها.
آزاد و رها.
از صبح زود که راه افتاده و تا بدینجا که رسیده ام، آدمیزاده ای ندیده ام و صداشان نیز به گوشم نرسیده است.
آه که آدم ها چه خوب اند آنگاه که دور باشند.
ساعت 8:33 صبح بود که از نقابِ برفی بالا کشیده و به رویِ گردنۀ"لوپهنه" رسیدم. ارتفاع 3019 متر شده بود و آفتاب می تابید و سکوت نعره می کشید. رفتم و رفتم تا که به تیغه ها رسیدم. نشستم که نفس راحتی بکشم و نظری به اطراف بیندازم. همانجا بود که بارِ پیشین مجبور به بازگشت شده بودم. صدای "کبکِ دری" می آمد.
چه شوری ست در این صدا. این آوا.
هر گاه که شنیده ام مرا به خط الراس "سرکچال" برده است که نخستین بار آوای پرنده را آنجا شنیدم و خودش را دیدم و چهار، پنج جوجۀ خوشگل و هراسیده اش را که هر یک در کفِ دست ام جای می گرفتند.
و خیال مرا برد به آن شبِ تابستان که همین جا بودم و صدائی می آمد. غریوی باشکوه و بلند که در صخره ها می پیچید و کمی ترسناک می نمود. بعد ها فهمیدم که آوایِ "شاه بوم" بوده است و یادم مانده است که هیچ به آوایِ پرنده نمی ماند.
بالاتر که آمدم جایِ پائی نبود بر برف و هر چه بود را بادِ دوشین پر کرده بود. برف کوبیدم و آمدم و آمدم تا که به قله اول رسیدم و ساعت 9:34 صبح شده بود و ارتفاع 3331 متر.
و اینک، روی قلۀ اصلی "کلکچال"، تنها یک قلب است که می تپد.
قلبِ من.
و در آن تپش قلبِ سگ هایِ سرِ راه هم هست. و تپشِ قلبِ کبک های دریِ اطرافِ تیغه ها.
مه را می بینم که از شرق می آید و می خواهد که بالا بکشد و "کلکچال" را در خود فرو بپوشاند. هوا می رود که سرد تر شود.
"دماوند" را می بینم. باشکوه و سربلند. و مه را، که می رود تا او را بپوشاند از دیدِ دیده گان من.
وقتِ فرود است ارباب آقا!
ساعت را نگاه می کنم. 10:10 صبح است. پیش از آنکه راه بیفتم یخ شکن های 4 شاخ را می بندم. خوب می دانم که فرودِ زمستانیِ "کلکچال" را باید جدی گرفت بخصوص که مه ئی باشد که بخواهد مسیر را بپوشاند.
.................
ساعت ده دقیقه مانده به دوازده ظهر. به پایِ "نارون بزرگ" رسیده ام در بالایِ درۀ "وزباد". کسی نیست. صدائی نیز هم. کمی خسته ام و کمی گرسنه. روی می گذارم به میانِ درختان، که بروم وبه لبِ آب برسم و بروم و بروم تا به پایانِ راه. همان جا که صبحِ زود آغازِ راه بود.
و چون می رسم ساعت هنوز یکِ ظهر نشده است. گوشی موبایل را روشن می کنم و پیغامی به "فروغ" می فرستم تا بداند که به پائین رسیده ام.
می نشینم پشت فرمان. شادمان که کارِ "کلکچال" را به آخر رسانده ام.
و کسی در درون ام زمزمه می کند:
- دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید......
....................
دوشنبه: 25-11-00




تعداد دانلود : 57
تعداد نمایش : 427
ثبت فایل از : فریبرز اربابی



دانلود GPS   افزودن به لیست علاقه مندیها  


GPS Convertor : پس از دانلود برای تبدیل فایلهای gdb. به gpx. اینجا کلیک نمایید

و لینک نرم افزار ها و سایتهای مختلف دیگر







علی اصغر فارسی

5

1401/3/4
گزارشی جانبخش و امیدوار کننده از زیبایی و چالشهای نهفته در طبیعت که در ناکامیها پا پس نکشیم و باز در فرصتی دیکه برای خوش آمدهامان تلاش کنیم.