الیمستان

امتیاز :   امتیازی داده نشده   :   0
نام : الیمستان
نوع فعالیت : کوه نوردی
استان : مازندران
میزان سختی : ● ساده
مسافت : 14.59 KM
برنامه : 1 روزه
مناطق : پلور
بهترین زمان برای این منطقه : همه فصول
ضریب خطر منطقه : ● کاملا بی خطر
تاریخ ثبت در سایت : 1400/9/6
مدت زمان : 5 ساعت و 30 دقیقه
بیشترین ارتفاع : 2501
کمترین ضریب خطا : 0
تجهیزات یا تخصصها : لباس و تجهیزات کوهنوردی متناسب با فصول سال

توضیحات : ساعت 3:15 صبح بود که از منزل خارج شدم و اینک پس از سه ساعت رانندگی در جاده "هراز" و استنشاقِ مبسوطی از دود و دَمِ کامیون های جور واجور، خسته و کلافه به محلی رسیده ام که بی سر فرو بردن در "جی پی اس" برای تائیدِ مختصات جغرافیائی هم می شود فهمید که درست آمده ام و همان جائی ست که باید ماشین را بگذارم و راه بیفتم. انبوهِ زباله و دور ریزِ رها شده در پایِ درختان می گوید که اینجا محل تجمعِ کوهنورد و گردشگر است.
ساعت 6:10 صبح و ارتفاع 1452 متر است. آن هفته که با "فروغ" به جنگل "جهان نما" در استان "گلستان" رفته بودیم گفتیم که باید سری هم به "الیمستان" بزنیم که تا کنون نرفته و ندیده ایم، و اینک به تنهائی آمده ام تا سر و گوشی آب دهم و منطقه را شناسائی کنم.
در منابع جستجو کرده و دانسته ام که "اَلیما" همان "پیاز جنگلی" یا "سیرِ کوهی" ست که "مازنی" ها "اَل زی" اش می نامند و گویا در این منطقه فراوان می رویَد، و مانده ام که جنگل و روستایِ چسبیده به آن چرا "الیمَستان" نامیده می شود به جایِ "الیمِستان"، و من ترجیح می دهم که لفظِ درست را به کار ببرم.
وارد جنگل می شود. پاشِ مه به صورت ام می زند و حال می آورد. بویِ آشنایِ جنگل مشام ام را می نوازد. بوئی خوشایند و فراموش نشدنی که یادگارِ سالی ست که در جنگل بکر و دست نخوردۀ "دارنووَلَرده" کار می کردم در جنوبِ "نوشهر"، و آن زمان پایِ کمترآدمیزاده ای بدانجا رسیده بود و من "مَرال" و "شوکا" و "جوجه تیغی" و "گراز" را دیده بودم در میان انبوهِ درختان اش و نعرۀ "پلنگ" را شنیده و حتی لاشۀ نیم خوردۀ شکارش را هم دیده بودم. یادش به خیر آن سال های پرتنش و پر گرفتاری و پر دردسر.
هوا روی به روشنی می رود و من تک و تنها در مسیری نا آشنا پیش می روم و صدایِ حیوانی را می شنوم که پیش از این به گوشم نخورده بود. باید پرنده ای بوده باشد. کمی بعد "توکایِ سیاه" را می بینم و آواز اش که در جنگل طنین انداز می شود، جان ام به وجد می آید. پیش می روم و جنگل را فرسوده و پیر می بینم که درختِ غالب اش "سرخه ولیک" و "ازگیل" است و تک و توک "راش" و " بلوط" اش بیمار و کرم خورده می نماید. سطحِ روی به جنوبِ تنۀ درختان را خزه پوشانده است که خبر از تابشِ آفتاب دارد و خود نشان از تُنُک بودن جنگل است چرا که در جنگل انبوه، تاجِ در هم تنیدۀ درختان اجازه نفوذ آفتاب به سطح زمین را نمی دهد.
پیش می روم و مه ئی که در آغازِ راه پائین کشیده و راهِ دید را بسته بود بالا می رود و از لا به لایِ شاخه های لخت و عریان درختان، مخروطِ عظیم و باشکوهِ "دماوند" را می بینم که آفتابِ تازه برآمده بر سپیدیِ برف و یخ اش تابیده و زیبائی و جلال اش را چند چندان کرده است.
ساعت 6:55 صبح می شود و در ارتفاع 1740 متری به دشتی می رسم و چون به پشت سر نظری می اندازم که "دماوند" را باز بینم، ابر را می بینم که می رود تا یکدست شود و آسمان را بپوشاند و هر چه که هست را از دیده پنهان کند. بلکه هم بارانی ببارَد، که هواشناسی ها هم گفته بودند.
................
از دشت که چندان هم وسیع نبود خارج می شوم و باز به درونِ جنگل فرو می روم. زمین باتلاقی ست. پایِ درختی توقف می کنم و "گتر" ها را می بندم و دوباره به راه می افتم. نمِ بارانی زده و گذشته است و شاخه هایِ بی برگِ درختان از رطوبت اش می درخشند. جنگل اینک متفاوت تر از آنی ست که پیش از رسیدنِ به دشت بود. انبوه تر است و درختان سالم تر و سرِپا تر. حال ام از دیدن "راش" ها و "بلوط" های جوان که قد کشیده و تا آسمان رفته اند خوش می شود. در میان شان "مَمرَز" هم هست اما دریغ از تنها یک "افرا"، که نیست و هیچ برگی ش هم در میان برگ هایِ بر زمین ریختۀ سایرِ درختان به چشم نمی آید. لیکن به قولِ "تیراختوری ها":
- عیبی یوخ.
"راش" که هست و "بلوط" و "مَمرَز" نیزهم
و غالب شان هم که جوان اند و سالم و با نشاط
دل خوش داریم برای داشته هامان.
بالا تر می روم و اینجا و آنجا جایِ سُم "گراز" می بینم بر رویِ گِل هنوز خشک نشدۀ کفِ جنگل که به نظر تازه می رسند. پایِ پاره ای بوته و درختچه نیز انگار که شخم خورده باشد. دیشب "گراز" ها اینجا بوده اند. باید هم باشند. خانه شان است و محل زندگی شان. مائیم که پای بر سرزمین شان گذاشته و جا شان را تنگ کرده ایم و هیچ هم شرم نداریم از تنگ تر و تنگ تر کردنِ جایِ زندگی و خورد و خوراک شان.
باز بالا تر می روم. از همان ابتدایِ کار علائمی در طولِ مسیر بود- است- که امکان انحراف از مسیر را کاملا منتفی کرده است، لیکن اگر مه فرود آید و راه را بپوشاند و درختان چون اشباهی به چشم بیایند چه؟ پاسخ هر چه باشد، اینک خود در میانِ معرکه ام. علائم که روبان هائی اند رنگ و وارنگ و بسته به شاخه های درختان را می بینم اما راه را نه. طوری شده است که روبان ها خود سرگیجه آور شده اند و گمراه کننده. و تو که تنهائی و کسی هم نیست در دور یا نزدیک، و این سرزمین هم به کلی ناشناخته است چه باید بکنی؟ بی تردید بازگشت عاقلانه ترین تصمیم است اما دلِ من به آن رضا نمی دهد. "تِرَک" ئی در "اینترنت" یافته و در "جی پی اس" ریخته ام. بالا می آورم اش و به اعتبارش راه را ادامه می دهم. باید به تکنولوژی و دانش اعتماد کرد.
............
ساعت 8:05 صبح و ارتفاع 2016 متر. زمین یخ بسته و هوا سرد است. از جنگل خارج شده ام اما مه اجازه نمی دهد که اطراف را ببینم. فریاد بر می آورم که بلکه کسی در نزدیکی ها باشد:
- آهای ی ی ی ی ی!
کسی به پاسخ بر نمی خیزد. پیش می روم و به دروازه ای می رسم:
- این چیست این جا؟
دروازه باز است. می گذرم و آن سوی اش باز برف است و زمینِ یخ زده. بالاتر، مه کمی رقیق تر می شود و راهِ دید را باز می کند. ساعت را نگاه می کنم که 8:22 صبح است و "جی پی اس" ارتفاع را 2134 متر نشان می دهد. در بالادست بلندایِ برف پوشی پیداست و به نظر می رسد که تابلو یا پرچمی هم روی اش باشد، و اگر باشد یعنی که چیزی تا قله باقی نمانده است.
می روم.
برف می کوبم و می روم. و گاه یخ زیرِ پای ام می شکند. باید که دیشب بارانی زده باشد. شاید هم بارانِ صبحِ زود باشد که برف را آب کرده و سرما منجمد اش کرده است. کورمال و با دنبال کردنِ خطی که بر صفحۀ کوچک "جی پی اس" است پیش می روم. نیم ساعتی طول می کشد که مه یکبارِ دیگر رقیق شود و من خود را در میانۀ دو چالۀ عظیم می یابم. باید همان ها باشند که می گویند محل اصابتِ "شهاب سنگ" اند. اگر اینطور باشد پس کو اثری از سوختگیِ سنگ هایِ اطراف؟ مه دوباره فراگیر می شود و کوهستان را، و چاله هایِ عظیم را می بلعد.
..............
به قله رسیده ام. ساعت 9:20 صبح است و ارتفاع 2501 متر. مه یکبار دیگر رقیق شده و دید به 15-10 متر رسیده است. هوا سرد و زمین یخ بسته است. باد صفحه های فلزیِ حصارِ "امامزاده" را می تکاند و صدائی برمی خیزاند که در ناپیدائی و نابینائی و انفراد، مخلوطی از انزجار و استرس و توهم ایجاد می کند. نه لباسی می پوشم و نه کاری می کنم. دوربین را رویِ سنگی می گذارم و عکسی می گیرم و نقشه مسیری که در صعود برداشته ام رادر "جی پی اس" وارونه می کنم و دوربین را بر می دارم و پا تُند می کنم در سمتی که بالا آمده ام.
.................
صدا می آید. صدایِ آدمیزاده ای ست. فریاد بر می آورم:
- آهای ی ی ی ی....
پاسخ می آید:
- آهای ی ی ی ی ...
با فریاد می پرسم:
- قله می روید؟
- آره ه ه ه ....
- راه را بلدید؟
- بلدیم اما جائی را نمی بینیم
- بیائید به سمتِ من.
دقایقی بعد سر می رسند. دو نفر اند و نه چندان جوان. مُصر اند که تا قله بروند و چند بار هم بدینجا آمده و به منطقه آشنایند. نمی گویم که بار اولِ من است. می گویم که جایِ پایِ مرا بگیرند و بروند.
می روند. و من هم.
.............
به جنگل رسیده و رویِ تنۀ افتادۀ درختی نشسته و لقمه صبحانه ام را می خورم. دو نفر از میانِ مه بیرون می آیند:
- قله بودید؟
می گویم که بودم.
- کسی را ندیدید بینِ راه؟
می گویم که دونفر را دیده ام.
- باید چهار نفر بوده باشند. دوستان ما هستند که پیش افتاده اند.
می گویم آنچه من دیده ام دونفر بودند.
می روند. و من هم.
..................
ساعت 11:40. به محل پارک ماشین رسیده ام. گوشی موبایل را روشن می کنم و پیغامی به "فروغ" می فرستم:
- جایِ تو خالی بود.
و می نشینم پشت فرمان. باز من خواهم بود و جاده "هراز" و داستانِ همیشگیِ سواری ها و کامیون ها و اتوبوس ها و تابلو های "سبقت ممنوع".
در بین راهِ فرود ده ها نفر روی به بالا می رفتند و بیشتر شان خطاب به من نشانیِ دشت را می گرفتند:
- حاجی، پدرجان، عموجان، آقا، استاد.....
تا دشت چقدر مانده است؟
و خِیل ی از خوراکی ها می بردند که در دشت بپزند و بخورند و تفاله ها و پسماند ها را همانجا رها کنند و باز گردند.
............
پنجشنبه: 04-09-00



تعداد دانلود : 42
تعداد نمایش : 423
ثبت فایل از : فریبرز اربابی



دانلود GPS   افزودن به لیست علاقه مندیها  


GPS Convertor : پس از دانلود برای تبدیل فایلهای gdb. به gpx. اینجا کلیک نمایید

و لینک نرم افزار ها و سایتهای مختلف دیگر