قلۀ خاتون بارگاه از روستایِ گرمابدر

امتیاز :   امتیازی داده نشده   :   0
نام : قلۀ خاتون بارگاه از روستایِ گرمابدر
نوع فعالیت : کوه نوردی
استان : تهران
میزان سختی : ● متوسط
مسافت : 8.59 KM
برنامه : 1 روزه
مناطق : فشم- گرمابدر
بهترین زمان برای این منطقه : سرتاسر سال- در زمستان با احتیاط بیشتر
ضریب خطر منطقه : ● بی خطر
تاریخ ثبت در سایت : 1400/5/22
مدت زمان : 5 ساعت و 56 دقیقه
بیشترین ارتفاع : 3845
کمترین ضریب خطا : 0
تجهیزات یا تخصصها : تجهیزات خاصی مورد نیاز نیست. در مسیر آب وجود ندارد.

توضیحات : ساعت 5:25 صبح است. حدود 4 کیلومتر بعد از روستایِ "گرمابدر" و پس از عبور از لنگۀ گشودۀ راهبندِ پاسگاه محیط بانی، کنارجاده پارک کرده ام. هوا تاریک است و جز ادامۀ جادۀ خاکی به سمتِ گردنۀ "یونزا" کوره راهی که مرا به قلۀ "خاتون بارگاه" برساند به چشم نمی خورد. پشتی صندلی را می خوابانم و چشم ها را می بندم.
در خواب ام همهمه بود و انگار که کسی آواز می خواند.
چشم که باز می کنم هوا روشن شده و ساعت 6:15 صبح است. زود از ماشین پیاده می شوم و راه می افتم. ارتفاع 2758 متر است. تپۀ اول را بسرعت پشتِ سر می گذارم و تازه به لبۀ دومی رسیده ام که ناگاه سر و کلۀ سگ ها پیدا می شود. پنج تا هستند و یکی از یکی کج خُلق تر و پر سر و صدا تر. چادری روی تپه بر پاست و به صدایِ ناگهانی سگ ها چوپانی بیرون می آید که ببیند چه خبر است و چون کوهنوردِ تنهائی را می بیند در محاصرۀ سگ ها، که من باشم، به داخلِ چادر بر می گردد تا خوابِ نیمه کاره مانده اش را ادامه دهد. سگ ها جری تر می گردند و من به حربۀ همیشگی متوسل می شوم و سنگ است که به سویِ حیوان های خشمگین پرتاب می کنم. و سگ از سنگ هراس دارد چون جن از بسم اله. غائله که فرو می خوابَد از نفس افتاده و کلی از مسیر خود نیز دور شده ام.پایِ درختچۀ "زرشک"ی بر زمین می نشینم تا نفس ام جا بیاید. این قبیل تقلایِ سخت در ابتدایِ حرکت در صبح زود انرژی زیادی از آدم می گیرد. دقایقی بعد برمی خیزم و آب نباتی در دهان می گذارم و راه می افتم.
انوارِ نخستینِ آفتابِ عالم تاب بر "اسپیدچال" و "همهن" افتاده و در جائی "کبکِ دری" آوایِ دل انگیز اش را سر داده است.
..............
مردی روی به پائین می آید. به هم می رسیم و می بینم که چوپانِ جوانی ست. مشتی آب نبات تعارف اش می کنم که می گیرد و در جیبِ بالاپوش اش می ریزد. اول بار است که به این منطقه آمده ام و گرچه خطِ سیر را از "اینترنت" برداشته ام چندان به درستی اش اطمینان ندارم. می پرسم:
- راه را درست می روم؟
می گوید که آری.می پرسم:
- گله ای، سگی در مسیر هست؟
می گوید که آری. کمی بالاترند.
در اندیشۀ درگیریِ دیگری با سگ های گله، از چوپان که گفته است نام اش "زَلمَی" است خداحافظی می کنم و به راهِ خود ادامه می دهم. ساعت 6:55 صبح از مرز 3000 متر می گذرم و در شیبی تند و لغزنده پیش می روم تا که در ساعت 7:15 صبح و در ارتفاع 3110 متر به دهانۀ تنگۀ گل و گشادی می رسم که مملو از قلوه سنگ های تیز و غلطان است و بخشی از مسیر از میان و از رویِ آن ها می گذرد. عبور از چنین مسیری احتیاطِ ویژه ای می طلبد چرا که خطرِ افتادن و غلطیدن می رود و نیز پیچ خوردن مچِ پا و زانو، و گرفتاری های حاصل از آن.
و می دانی که کسی را به همراه نداری، و داشته باشی هم کارِ چندانی از او- و از تو- برنخواهد آمد در وقوعِ حادثه ای در چنین مکانی.
...............
ساعت 7:45 صبح است. به بالایِ تنگه رسیده ام و ارتفاع 3267 متر است. اینک جهت حرکت باید جنوب به شمال باشد. کمی که پیش می روم صدایِ گفتگو می شنوم و آن گاه صحنه ای می بینم غریب و باورنکردنی. چوپانِ جوانی سلولِ "سُلاری" را روی به آفتاب قرارداده و باطریِ دست سازی به آن وصل است تا گوشیِ موبایل اش را شارژ کند و در آن سویِ خط برادرش است در "مزار شریف" که آخرین اخبار جنگِ داخلیِ "افغانستان" را به او می رساند. نزدیک تر که می شوم می شنوم که می گوید:
- عده ای کوهنورد اند....
لابد آن برادر در "مزارشریف" سلام و احوالپرسیِ مرا شنیده و پرسیده است که چه کسی آنجاست. و این برادر در "خاتون بارگاه" خیال کرده است که کسانی باید در پشت سرِ من می بوده باشند. اجازه می گیرم که عکسی از او و از تجهیزات اش بگیرم، و می گیرم، و می پرسم:
- سرِ راه گله ای و سگی هست یانه؟
می گوید که نه. و کمی پائین تر سلولِ خورشیدیِ دیگری خواهم دید در دهانۀ چادر اش که لابد برای شب هایِ تاریک اش در دلِ کوهستان نورِ چراغ تامین می کند و امکان می دهد که با گوشی موبایل اش تا "کابل" و "هرات" و "قندهار" و "مزار شریف" برود و موسیقیِ "افغانی" گوش بدهد و بلکه هم اشکی بریزد در حسرتِ یار و دیار.
به او نیز مشتی آب نبات می دهم و روی می گذارم به سمتِ خط الراسی که هنوز بسیار دور از دسترس است، و ترانه ای به یاد مانده از سال های دور جوانی می آید و بر دل و زبان ام می نشیند:
- بیا بریم به "مزار" ملا ممدجان
- سیرِ گلِ لاله زار واوا دیلبر جان....
.............
ساعت 9:37 صبح است. اینجا قلۀ "خاتون بارگاه" است و ارتفاع 3840 متر. 4.35 کیلومتر راه آمده و 1092 متر ارتفاع گرفته ام. بارِ اول است که بدینجا می آیم گرچه بارها و بارها تا "خرسنگ" آمده ام که در همین نزدیکی ست و یکبار تا "کاسونک" رفته ام که کمی دور تر است. بخشی از مسیرِ صعود را بسیار شبیه به مسیرِ "روته" یافته ام که پیمایش هر دو دقت و احتیاط فراوان می طلبد و اگر کمی هم تجربه در میان باشد که چه بهتر. زیرِ نسیمِ سردی که از غرب می وزد چشم می دوزم به کوه ها و قله های اطراف. آنچه در شمال و غرب و جنوب می بینم، همه آشنا و دیده و شناخته شده اند جز یکی در نزدیکی هایِ "پیرزن کلوم" که باید "کافره" باشد، و در شرق تنها "دماوند" است که می شناسم و باقی را هرگز از نزدیک ندیده ام و نمی دانم که کیان اند.
سرما مجال توقف رویِ قله را نمی دهد. اندکی ارتفاع کم می کنم و در پناه تخته سنگی برزمین می نشینم که از بارانِ دیشب نمناک است، و لقمۀ صبحانه ام را از کوله پشتی در می آورم و با لذتِ فراوان به خوردن می پردازم و از تماشایِ کوه ها و قله های مرموز و ناشناسِ پیشِ روی نیز غافل نیستم. و چون بر می خیزم به فرود، ساعت 10:05 شده است.
...........
ساعت 12:07 است و به محل پارک ماشین رسیده ام. کلِ مسیرِ پیموده شده 8.59 کیلومتر بوده است در 5 ساعت و 56 دقیقه. گوشی موبایل را روشن می کنم و پیامکی به "فروغ" می فرستم.
پیش تر گفته ام که بخشی از مسیرِ صعود به سختیِ مسیرِ "روته" بود- است- باید اضافه کنم که فرود اش نیز به همان سختی ست و بلکه هم سخت تر. اگر خطِ سیری که در صعود برداشته بودم را برعکس نمی کردم که راهنمایِ فرودم باشد، شاید در میانِ پرتگاه هایِ سمتِ غرب سرگردان می شدم و کار به کجا ها که نمی کشید.
پشتِ فرمان می نشینم و راه می افتم و تکۀ "ایشلی فطیر" را در دست می گیرم تا گرسنگی را اندکی هم شده تسکین بخشد. گله ای از میانِ جاده می گذرد و چوپان که پشت به من دارد برمی گردد و نظری یه پشت سر می اندازد و نگاه اش یک آن بر آنچه در دست گرفته ام مکث می کند. سر را از شیشه ماشین بیرون می برم و صدایش می زنم:
- پسرجان نزدیک بیا. یک تکه نان از خوراکی هایِ صعود و فرود ام اضافه آمده است. باید قسمتِ تو بوده باشد.
پسرکِ جوان پیش می آید:
- دست ات درد نکنه عمو.
راه را برای من باز می کند و در آینه می بینم که "ایشلی فطیر" را گاز می زند.
بطریِ آب را بر می دارم و آنچه باقی مانده است را تا ته سر می کشم.
حال نمی دهد. گرم بود.
..............
پنجشنبه: 21-05-00



تعداد دانلود : 43
تعداد نمایش : 553
ثبت فایل از : فریبرز اربابی



دانلود GPS   افزودن به لیست علاقه مندیها  


GPS Convertor : پس از دانلود برای تبدیل فایلهای gdb. به gpx. اینجا کلیک نمایید

و لینک نرم افزار ها و سایتهای مختلف دیگر